حقیقت تلخ زندگی
توسط Mohsen シ در تاریخ ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۱
سلام رفیق شفیق... حالت چطوره؟ روبهراهی؟
دلم پره از خون و ذهنم پره از آشوب و کلی حرفهای نگفته و نشنیده. تو بغضم طوفانی هست که از هر راهی میخواد بیاد بیرون ولی باید قورت بدم و تو قفسه سینم نگه دارمش چون میدونم اگر از قلمرو من بیرون بره دیگه افسارش به دست من نیست و هر چیزی که جلوی راهش باشه رو تبدیل به خرابه و آواره میکنه. همینه که از من حرفی نمیشنوی... کم حرفی من از بیمهری نیست رفیق... بلکه از سر نگرانی نسبت به خودته. چون که نمیخوام گلستانی رو که خودت ساختی و شاید حتی منم توش اندک مشارکتی داشتم رو نابود کنم. خیلی اوقاتم میخوام از سیر تا پیاز بنویسم و بنویسم و بنویسم ولی قبلش به خودم میام و میگم که چه اهمیتی داره؟ وقتی کسی زبونت رو نفهمه با داد زدنم نمیتونی منظورت رو برسونی. بخاطر همینه برا تو مینویسم... چون که اینو میدونم تو خوب درکش میکنی.
ولی خوب میگی چرا دلت پره؟ حقیقتش اینه که خستم. خستم از مردم این شهر و این روزگار. بزار باهات روراست باشم، تو روزگاری زندگی میکنیم که هممون به چشم محصولیم. هر کسی برا خودش عیاری داره، یک نرخی داره، یک قیمتی داره. اگر بتونی نیاز مردمو تامین کنی قیمتت بالاست... همه دور سرت میگردن و قربون صدقت میرن ولی اگر نتونی سگ محلم نمیزارن و قدر پشکل هم ارزشی نداری. خودتو بزار جای مشتری. طرف پولداره؟ خوشتیپه؟ زندگیش مفرحه؟ بهت توجه میکنه و باهات لاس میزنه؟ پس خودشه! جنس اصل رو پیدا کردی... حالا اگر طرف یک گدا باشه مشتری نداره بهش لگد هم میزنن! فرقی نمیکنه اخلاقش چی باشه و چه خصوصیات خوبی رو داشته باشه. نمیگم همه اینطورین... نه! ولی خوب اگر اکثریت جامعه اینطوری بودن فکر میکردی وضعیتمون این بود؟ ظاهربینی شده عادت مردم بدون اینکه به بطن آدما توجهی داشته باشن.
نشستم و ببینم که دوستی یعنی چی؟ عشق یعنی چی؟ اصلا ما چرا با هم معاشرت داریم؟ حد و مرزشون چیه؟ علتشون چیه؟ و دنبال جواب اصولی و منطقی بودم نه اون چرت و پرتهایی که توی ابتدایی بهمون یاد دادن. جوری که بشه اون رو تو قالب برنامهای برای یک ربات پیاده کرد و خوب... دیدم هنوز کیلومتر صفرم نیستم. در اصل دیدم نمیتونم همه چیز رو با منطق حل کنم. اینجا بود که دیدم بزرگترین ضعف من جبر و ریاضیات نیست بلکه چیزایی هست که با جبر و ریاضیات حل نمیشن! هیچ چیزی نمیتونه احساسات آدمی رو توصیف کنه. و متوجه شدم که قبلا چقدر خواستم احساساتم رو با منطق توجیه کنم و حتی باهاشون مقابله کنم و به درستی بهشون جواب بدم.
شاید بگین که احساساتی در کار نیست و حاصل واکنشهای شیمیایی بدن ماست و برای بقا لازمه. خوب سوال مهمتر اینه بقا برای چی؟ این راه آخرش به کجا میرسه؟ اصلا زندگی آدم برای چیه؟ قبل ما میلیونها آدم بوده و فعلا میلیونها آدم هم زندن و بعد ما هم میلیونها آدم قراره بیان. چه کار مفیدی کردن؟ برای چی زندگی کردن؟ با چه امیدی زنده بودن؟
خوب اینا رو برای چی گفتم؟ چون که همشون به هم مربوطن. این دید محصولگرایی تو دوستیا و رابطهها هم ریشه کرده. چاقو زده به دلها و اهداف زندگی. میبینی بعضیا فقط برا اینکه ازت استفاده کنن باهات دوست میشن و به محض اینکه کارشون باهات تموم شد مثل ابزاری تو رو یک ور میندازن و میرن سراغ ابزار بعدی. خیلی وقتا شده سر کوچکترین چیزی حتی برادر، برادر خودش رو میفروشه! چقدر دعوا سر میراث پدری دیدی دوست من؟ آره عزیزم، این جامعه ماست.
بعضیام که کلا به دنبال توجهن. از هر راهی استفاده میکنن برای اینکه توجه بگیرن و به یک فردم بسنده نمیکنن. بهت گفتم که... تو چشم مشتری هر چیزی محصوله. اینجا هم مشتری دنبال توجهشه و اتفاقا هم میدونه از کجا و چطور این توجه رو بگیره. شبکات اجتماعی نمونه خوبش هست. مردم از خودشون شخصی میسازن که واقعا نیستن و کل زندگیشون زندگی آدمی میشه که خودشون نیست. اینه که استاد وانمود کردن میشن و خودشون رو به هر در و دیواری میزنن تا به چیزی که میخوان برسن حتی اگر به قیمت سلامت جسم و روانشون باشه. میبینی طرف حتی تکلیفش با خودش و زندگیشم مشخص نیست ولی باز میخواد وارد بازی بشه که روحشم خبر نداره هر ناامنی و مشکلی که داره قراره تو همون بازی یقشون رو بگیره.
البته که زندگی هر فردی به خودش مربوطه و من دخالتی نمیکنم. تنها کار من گفتن چیزای بدیهی هست و هر آدم عاقلی اینا رو میدونه.
نمیگم من بی عیب و نقصم و اشتباهی نمیکنم. نه. اتفاقا من بدترین فرد روی زمینم. علتش اینه دیگه حوصله اثبات چیزی برای کسی ندارم و از وانمود کردنم خستم. نیازی نمیبینم برای آدمهایی که قرار نیست تو زندگی من نقشی داشته باشن چیزی رو ثابت کنم. هر کسی هم که بخواد بخشی از زندگی من باشه خودش به زودی اینو میفهمه. هر شب تاریکی با گذر زمان به روز روشن تبدیل میشه و اون وقته که میبینی اون روی تاریک آدما چیا هستش. میخوام مثل آب زلال باشم و برای خودم زندگی کنم. از زندگی کردن برای بقیه آدما سیرم، هر کسی که میخواد باشه چون در نهایت اینو میدونم هر آدمی تو این زمین خاکی میتونه باعث ناامیدی باشه و اون آدمی نباشه که تو فکرت بوده.
میگن شناخت هر آدمی پشتش یک علت و حکمتی داره ولی من هنوز موندم شاید بیشتر از نصف آدمایی که میشناسمشون دقیقا چه تاثیری روی من داشتن؟ نمیدونم. شاید هم من روی اونها تاثیر داشتم. ولی خوب چیزی که بیشتر از هر چیزی اذیتم میکنه عادت کردن به آدماست. اینکه به آدمی عادت کنی و بعدش کلا راهت ازش جدا بشه برای من سخته. و زندگی پره از این آدما. بخاطر همینه صمیمیت با افراد برام سخت شده چون فکر اینکه یک روز ترکت میکنن مدام تو ذهنم جریان پیدا میکنه.
دارم میبینم که درخت عمرم چطور ورق به ورق داره از برگاش کنده میشه و از اون بدتر چطور آدمایی که از ته دل دوستشون دارم هم این اتفاق براشون میوفته. گذر زمان و دیدن پیری آدما واقعا جگر آدمو میسوزونه. ولی خوب این هم بخشی از حقیقت زندگیه.
با همه این گفتهها دلیل نمیشه از زندگی دلسرد بشیم. زندگی هم روی خوبش رو داره و هم روی بدش. نمیشه صرفا فقط بخاطر اون روی بدش از خوبیهاشم چشمپوشی کنیم و آدمهایی که به سبب وجودشون زمین جای بهتریه رو نادیده بگیریم. من تلاشم رو میکنم تا آدم بهتری بشم و خودمو از هر نظری بهتر کنم... نه برای اینکه محصول دیگران باشم. نه! بلکه برای خودم و برای چیزی که قلبا میدونم درسته تلاش کنم و بتونم دست کمکی باشم برای بقیه آدما. بدون هیچ انتظاری. و مسلمه که هر کمکی کمک مالی نیست، حتی توجه و ارتباط خوب با آدما هم یک نوع کمکه. خیلی آدما بخاطر نبود این ارتباطه در سختی هستن.
تو این چند سال زندگیم فهمیدم هر بار که زمین افتادم باید خودم بلند بشم و رو پای خودم بایستم. یاد گرفتم چطور به خودم دلداری بدم و مرهم درد خودم باشم. و اینم میدونم که باز تو این زندگی آدمایین که براشون هیچ اهمیتی نداره چقدر درد داشته باشی هر چقدرم تو زندگیت پررنگ باشن. و باید این آدما رو از زندگیت حذف کنی و بتونی با تنهاییت کنار بیای.
من زندگی خودم رو میکنم حتی اگر تنها دلقکی باشم که تو یک شهر غمگین زندگی میکنه. راه خودمو میرم. لزومی نداره افکار و عقاید من رو قبول کنین و منم لازم نیست افکار و عقاید شما رو قبول داشته باشم. حاضرم تنها زندگی کنم ولی تن به کارهایی که میدونم تهشون منفعتی برام نداره و سرابه ندم. تا الان تنها بودم... بقیش هم تنها میرم. در حقیقت به تنهایی عادت کردم اگرچه میدونم تو این دنیا آدمایی مثل خودم پیدا میشن. آزادی خوبه اما نه به هر قیمیتی و انتظار ندارم هر کسی این رو درک کنه. آدم خوبه داستان خودت باش بزار هر حرفی میخوان بزنن و هر طوری که خودشون میخوان زندگی کنن. به خدا توکل کن و بزار چرخ روزگار هر طوری که هست بچرخه.
همین رفیق... همین. فکر کنم برای امروز کافی باشه.
پ.ن:
+ صدای من را همینک از خوابگاه میشنوید :) میخواستم سیس عقاب بگیرم و میکروفون رو تو اوج بندازم زمین و برم ولی خوب نشد دیگه... نشد که بشه دلم نیومد. زندگی تو خوابگاه و در کل شهر خودش یک داستان جداست! اگر برسم در موردش پستی میزنم. اون شعر رو هم خدا بخواد دیگه میفرستم... علت اینکه تا الان نزاشتم اینه عاشقانس (جلل الخالق!) خیلی وقته نوشته بودمش ولی خوب دیگه اون حس و حاله نیست :) در هر حال قرارش میدم.
این اواخر رپ گوش میدم (Eminem و یاس هست معمولا) واقعا مهارتشون توی آهنگ خوبه و حرف دل آدمو هم میزنن. برا این پست داشتم آهنگ beautiful از eminem رو گوش میدادم. آهنگ سرکوب از یاس رو هم زیاد گوش دادم. آهنگ till i collapse هم برای ورزشها گوش میدم معمولا.
صد در صد در مورد ورزش و لاغری هم مینویسم. در حدی تغییر کردم که هر کسی عید دیدنی میومد از تغییرم تعریف میکرد (شاید دو سه سال پیش وزنم 85 کیلو بود، الان 68 کیلو وزن دارم!) و برای منم واقعا انگیره بخش بود اینکه بتونم تو مدت نه چندان طولانی از سی ثانیه پلانک به چهار دقیقه، از صفر بارفیکس به هشت و از سه چهار تا شنای سوئدی به 25 تا برسم. روی اخلاق و روحیاتمم خیلی تاثیر گذاشت و کمکم کرد بتونم افکارمو بهتر مدیریت کنم و صد البته انرژیمم بیشتر شد. حالا ایشالا تو یک پستی مفصل در موردش حرف میزنم و راهی که خودم رفتم رو هم میگم.
حرفی نمیمونه دیگه... شاد و سلامت باشین!
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
سلام دوست گلم مطلبی خوندم از نقل بلاگ گفتم اینجا بیان کنم
شاید ما کمی نگاه و دیدمون رو عوض کنیم دنیا جای قشنگتری بشه
از امام علی (علیه السّلام) روایت شده است:
«إنَّ حَوائِجَ النّاسِ إلَیکُم نِعمَةٌ مِنَ الله عَلَیکُم؛ فَاغتَنِموها و لا تَمَلُّوها فَتَتَحَوَّلَ نَقِما» (غرر الحکم، ص238):
به درستی که احتیاجات مردم به شما؛ نعمتی از خدا برایتان است؛ پس آن را غنیمت شمرده و از آن افسرده و بیزار نشوید که تبدیل به نقمت (عقوبت) می شود.
لینک منبع: https://naghl.blog.ir/post/niaz
سلام دوست عزیز. حالت چطوره؟
اوففف... چقدر زیاد
ولی در جواب همون چیزی که از درس فهمیدم
هیچ وقت به خودت سخت نگیر
هیچ وقت
یا امتحان خوب میشی یا نمیشی...
پ.ن: فقط سامی یوسف :)
چجوری اینهمه کم کردیییی؟
من از عهد خردی حوالی ۶۰ میگردم :|
مرسی که خوندی :)
عجب سوتی دادم :|
«...از درس فهمیدم» :|
از متن فهمیدم
عا مشکلی نیست منم منظورتو گرفتم :)) وگرنه اینجا مکتب راه ننداختیم =)
«من زندگی خودم رو میکنم حتی اگر تنها دلقکی باشم که تو یک شهر غمگین زندگی میکنه. راه خودمو میرم. لزومی نداره افکار و عقاید من رو قبول کنین و منم لازم نیست افکار و عقاید شما رو قبول داشته باشم.»
دقیقا
مرسی :)
سلام سید چخبر.
سید یاس آهنگاش خوبه ولی بعد از یه مدتی به من افسردگی آورد منو پر از نفرت کرده بود و انگار کل مردم گرگ هستن و من گوسفند همچین حسی داشتم :|
البته قصد تخریب ندارم دیدگاه هر کس یه نوعه ولی رو من تاثیر خوبی نداشت.
ولی امینم عالیه خیلی انرژی میده خدای انرژی هست.
سلام سید :) فدایی داری سید قربانت =)
حرف هاتون که البته قابل درک و لمسه اما تصورم اینه که اگر کسی زندگی کردنش ، خوردن و خوابیدنش ، دوستی و دشمتی هاش و ... حامل معنا باشه شاید تلخی این حقیقت کمتر دلشو بزنه .
البته یکی باید همینو به خودم بگه 😂😅
قبول دارم که داشتن هدف و برنامه مناسب میتونه آدمو از بسیاری سردرگمیها و ناراحتیهایی که براش پیش میاد نجات بده... ولی همچنان :) هیچکسی نمیفهمه این همه زور زدن و تلاش کردن آدما و حیوانات برای بقا چی هستش و آخرش به کجا ختم میشه. بخاطر همینه اینقدر فلسفه و از این چیزا داریم که سعی دارن پاسخ بدن بهش.