چرتک بلاگ

کدنویسی، آموزش وبلاگ، تفریح و دلنوشت با کمی چاشنی طنز

محبوب خودت باش

توسط Mohsen シ در تاریخ ۱۰ اسفند ۱۴۰۰

در موضوعات: دلنوشت

روبه‌رویم نشسته است. با همان لبخند تلخ و سکوت پرفریادش. صدای نفس کشیدنش را می‌توانم بشنوم. احساس می‌کنم هوا از سردی او یخ بسته. ابروانش مانند طنابی در هم پیچیده‌اند و در چهره‌اش می‌توانم شیر خفته‌ای را ببینم که هر لحظه ممکن است بیدار شود و مرا زخمی کند. انگار از چیزی ناراحت است. اتاق برایم مانند زندانی تنگ شده... 

حالش را می‌پرسم. می‌گوید زنده است و باز سکوت می‌کند. در دلم می‌دانم که کار اشتباهی انجام داده‌ام. سکوتی طاقت‌فرسا تا مدت‌ها ادامه پیدا می‌کند.

زیرچشمی به من نگاهی می‌کند. آهی می‌کشد و می‌گوید «از کی با من اینقدر غریبه شدی؟»

حق با اوست... مدت‌ها بود که فراموشش کرده بودم. انگار که اصلا وجود خارجی نداشته. اینقدر درگیر حواشی و ارتباط با بقیه بودم که به کل فراموشش کردم.

ادامه می‌دهد: «حواشی و ارتباط با بقیه... هان؟ خوب بگو ببینم از آن آدم‌هایی که ارتباط داشتی چه یاد گرفتی؟ از آن‌ها چه نصیبت شد؟»

شکه می‌شوم. فراموش کرده بودم که او می‌تواند ذهنم را بخواند انگار که من برایش مانند کتابی باز هستم.

با تلخی می‌گوید: «هر زمان که می‌خواهی دلت را قسمت کنی همیشه از دیگران شروع می‌کنی، وقت و انرژیت را به دیگران اختصاص می‌دهی، شادی و خوشیت برای دیگران است... خوب بگو سهم من از دلت چقدر است؟ من که همیشه هوادارت بودم، من که هر زمان به زمین خوردی همانند برادری بزرگتر دستت را گرفتم و به تو کمک کردم، من که در شب‌های تاریک ناامیدی آرامت کردم و با لالایی‌ام تو را به خواب عمیقی بردم، بگو که سهم من چقدر است؟»
بغض سنگینی جلوی حرف زدنم را می‌گیرد.

«هر زمان از دیگران ناامید شدی به من برگشتی... هر زمان مشکلی داشتی از من پرسیدی... هر زمان رنجیدی به من گفتی و حتی با من بزرگ شدی. من محرم اسرارت بودم! شب‌هایی که گریه می‌کردی من اشک‌هایت را پاک کردم. پس بگو! لیاقت من این هست؟ که بعد آن همه دردسر و عذاب برگردی و بپرسی حالم چطور است؟ نکند اوقاتی که با هم بودیم را فراموش کرده‌ای؟ زمانیکه در گوشه حیاط مدرسه می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. زمانی که با هم درس می‌خواندیم. زمانیکه با هم مسابقه می‌دادیم و با هم به اوج می‌رفتیم. کجا ماند آن آدم؟ نکند من برایت مرده‌ام؟»

با ناراحتی سرم را تکان می‌دهم.

«همینجایی که ما هستیم تک به تک پله‌هایش را با هم آمده‌ایم. من هم‌قدمت بودم. با شادی‌هات خندیدم و با غم هایت گریه کردم. نکند فکر کردی تنهایی؟»

دستش را بر پشتم می‌گذارد و می‌گوید:
«آدم‌ها موجودات فراموش‌کاریند. من این را نمی‌گویم که منتی بر تو بگذارم. هر کاری هم که کردم هیچ انتظاری از تو نداشتم. تو هم نباید از کسی انتظار داشته باشی. خیلی آدم‌ها ممکن است آن دلی که به آن‌ها دادی را در سطل آشغالی بیندازند و داغ دل پس گرفتنش در سینه‌ات باقی بماند. پس وقتی دلی را میدهی انتظار بازپس گرفتنش را نداشته باش و در انتخاب آدم‌ها دقت کن. دل و انرژیت همانند پول نیست که بخواهی با آن مبادله کنی، بلکه کل زندگی تو بسته به آن است! اگر امیدت را از دست بدهی با فرد مرده هیچ فرقی نداری.»

کمی آرامتر می‌شود...
«می‌دانی اگر حتی کمی از وقت و دلت را به من می‌دادی و به حرف‌هایم گوش می‌کردی می‌توانستم کل چیز‌های از دست رفته‌ات را جبران کنم. می‌توانستم پرستارت شوم و درمانت کنم. اما همیشه زیاده‌روی در کارت است و برای خودت ارزشی قائل نمی‌شوی. اصلا بگو ببینم چقدر خودت را دوست داری؟ اگر برای زندگیت اهمیت دهی هیچوقت کاری نمی‌کنی که باعث عذابت شود. هیچ چیز جزئی باعث حواس‌پرتی و ناراحتیت نمی‌شود و هیچ چیز هم جلودارت نخواهد بود. هر کسی که افسار زندگی را به دست خودش بگیرد همیشه راهی پیدا خواهد کرد و تو هم این را به خوبی می‌دانی. در حقیقت بخاطر همین هست که اینجایی.» 

یخ محیط کم کم به لطف گرمای محبت او آب می‌شود و به روح من جان دیگری می‌بخشد. دستم را می‌فشارد و با انرژی بیشتری ادامه می‌دهد:
«می‌دانم در چه شرایطی هستی و درکت می‌کنم. شاید تنها باشی، شاید نتوانی به خوبی با مردم خو بگیری و شاید هم حسرت آن‌چه که میشنوی و میبینی در دلت بماند اما بدان... بدان که من همیشه در کنارتم و هوایت را دارم. ما این راه را تا آخر خواهیم رفت تا جایی که مرگ ما را از هم جدا کند... ما راهی پیدا خواهیم کرد و یا راهی خواهیم ساخت. من و تو! به دنیایی که به کمک هم میسازیم فکر کن، به کارهایی که می‌توانیم با هم انجام دهیم و به قله‌هایی که با هم فتح کنیم. بگذار مردم هر طوری می‌خواهند زندگی کنند و فکر کنند. به ما چه! ما زندگی و تفکر خودمان را داریم. ما ارزش‌های خودمان را داریم. اگر فردی از ما خوشش نمی‌آید صاحب اختیار است... بالاخره همه حق نظر دارند! چرا ما زندگیمان را به خاطر رای آن‌ها تلخ و ناگوارا کنیم؟ من به تو قول می‌دهم گره تمام مشکلاتت به وقتش حل می‌شود فقط باید صبر داشته باشی.»

احساسی در دلم جوانه می‌زند. در تمام این مدت دوستی داشتم که هوایم را داشت. پس از مدت‌ها دیگر احساس تهی بودن نداشتم. ادامه می‌دهد:
«من برایت خوشحالم و به تو افتخار میکنم که باز خودت را پیدا کرده‌ای و برای بهتر شدنت تلاش می‌کنی. شاید کامل به آن نرسیده باشی ولی هر پیشرفتی پیشرفت است و مهم نیست چقدر کم باشد. وقتی خودت را در سختی قرار می‌دهی سخت‌تر می‌شوی و دیگر آن سختی باعث دردت نمی‌شود. همانند ماهیچه‌ای که مدت‌ها تمرینش می‌دهی و با هر بار تمرین قوی‌تر و قوی‌تر می‌شود. یادت باشد الماس در فشار زیاد ساخته می‌شود. روغن زیتون در اثر له شدن دانه‌ها خارج شده و آهن در گرمای زیاد و با ضربه‌های مکرر به خود شکل می‌گیرد. پس هر دردی که تو را نکشد می‌تواند باعث قوی‌تر شدنت شود»

از جا بلند می‌شود و کلاهش را بر سر می‌گذارد. سپس به چشمانم نگاه کرده و می‌گوید:
«خودت را فراموش نکن پسر... محبوب خودت باش. دوست داشتن را از خودت آغاز کن. چون وقتی نتوانی خودت را دوست داشته باشی از بقیه نمی‌توانی انتظاری داشته باشی. فراموش نکن که من همیشه در کنار تو‌ هستم. خودت می‌دانی که کجا پیدایم کنی» و به قلبم اشاره می‌کند.
پنجره را باز می‌کند و از آن خارج می‌شود. تازه متوجه می‌شوم که در کل این مکالمه فقط یکبار صحبت کرده‌ام همانند آن که این مکالمه مونولوگی بیش نبوده.

باد خنک بهاری از پنجره وارد می‌شود و پرده را به رقص در می‌آورد. از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. آسمان مثل دریایی پاک و آبیست. پرندگان بساط عیش به راه انداخته‌اند و درختان به تماشای آن‌ها نشسته‌اند. نسیم آرامی صورتم را می‌نوازد و همچون معشوقه‌ای دلربا مرا به خود فرا می‌خواند. صدای باد در گوشم می‌پیچد، گویی طبیعت اسم مرا صدا می‌زند. تصمیمم را گرفته‌ام. کلاهم را بر سرم می‌گذارم و از خانه بیرون می‌روم. در هنگام حرکت متوجه تصویر خودم بر روی آسفالت خیس می‌شوم که هم‌قدم با من حرکت می‌کند. لبخندی می‌زنم و با انرژی بیشتر به راهم ادامه می‌دهم.

 


پ.ن: امیدوارم که لذت برده باشین از داستان :) زمان زیادی بود ننوشته بودم و باید این روند شکسته می‌شد! واقعا جای افرادی که یک زمانی با شور و شوق زیادی می‌نوشتن ولی الان نیستن خالیه. من هم میخوام بگم که سرم گرمه و نمیتونم بیام ولی اگر بپرسن دقیقا چیکار میکنی جوابی ندارم که بدم! :) خلاصه شرمنده.

در هر حال... همونطور که قول دادم یکمی وارد فضای ادبیاتی و دلنوشت و این چیزا میشم ولی مطالب وب و کامپیوتر هم به قوه خودشون هستن. تو آینده هم احتمالا شعر و مطالبی که از قبل قصد داشتم بزارم رو قرار میدم. اگر طرح صیانتم اجرا نشه (که گمون نکنم به این زودیا بشه) مطالبی که تو یوتوب میبینم رو هم به اشتراک میزارم چون کلا حس میکنم دیدگاه عموم به پلتفرم یوتوب چندان دیدگاه سازنده‌ای نیستش. اینترنت مثل چاقو هستش... تو دست قاتل خطرناکه ولی تو دست دکتر نجات دهنده و لازمه. شما نباید صرفا بخاطر کاری که قاتل‌ها با چاقو انجام میدن چاقو رو مقصر بدونین. بحثش طولانیه میشه یک پست جدا نوشت در موردش.

حدودا چند ماهی هم میشه که ورزش‌های مقاومتی و هوازی انجام می‌دم و روی تغذیم کار کردم. نتیجه که خدا رو شکر تا الان خوب بوده راضیم :) اگر فرصتی شد و تونستم به وزن و شکل ایده‌آل برسم حتما میام و تجربیاتم رو میگم. ولی در کل روی سطح انرژیم و حتی تفکراتم بسیار فرق کرده و به مراتب راضی‌تر از قبلم. شاید نیم ساعت ورزش مقاومتی توی خونه به نظرتون چیزی نباشه اما تاثیری که داره غیرقابل انکاره (و البته خستگیش... اگر بدونین چه ورزشایی هستن! بعضا مثل خرمگسی که با پشه کش زدیش رو زمین پهن میشم و باید با کاردک جمعم کنن! ولی به طرز عجیبی اونم لذت بخشه)

در هر حال... عیدتون مبارک باشه و مثل همیشه امیدوارم شاد و سلامت باشین!

نظرات

برو به فرم ارسال نظر

تا الان ۳ نظر داریم.

مبین ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۵:۵۵

سلام👋👋
چطوری خوبی؟

دو تا چیز:
1-لطفا بیشتر پست بذار
2-یه کد میذاری واسه شمارش تعداد بازدید هر پست واسه بلاگفا؟

ممنونننننن💓

Mohsen シ ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۲۳:۰۶

سلام :)

مرسی ممنون! شما چطوری؟
چشم حتما :)
والا رو وبلاگت نظر گذاشتم گفتم... با بلاگفا کار نکردم ولی فکر کنم بعضی ابزارهای آمارگیری مثل 1abzar.com تو این لینک میتونن این کار رو انجام بدن. ولی خوب در هر حال نیاز به یک سرویس دیگس اگر بلاگفا پشتیبانی نکنه چون با کد جاوا اسکریپت خالی این کار شدنی نیستش.
قربان تو!

dorothy __ ۰۷ فروردين ۱۴۰۱، ۲۱:۵۴

سلام :) از خوندن پست لذت بردم و قلم گیزایی دارید. سال نو مبارک :)

Mohsen シ ۰۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۰:۰۵

سلام! 

از محبت و خوش‌بینی شما هست. خوشحال شدم ممنون ازتون :)
عید شما هم مبارک باشه! ایشالا امسالو حسابی میترکونین D:

ونوس ونوسی ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۱:۰۵

سلام و درود
یاد اینجا افتادم و خواستم روز سمپاد رو به شما هم تبریک عرض کنم:د
یاشیاسیز

Mohsen シ ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۶:۳۶

سلاااام!

خیلی ممنون ازتون واقعا لطف دارین به بنده حقیر😁🙏🌹منم که ماشالا چند سال نماد سمپاد بودم اصلا تاریخ سمپاد به دو دوره بعد از اومدن من و قبل از اومدن من تقسیم شده... ولی در هر حال از محبتتون هستش ممنونم 😂 منم روز سمپاد و عید فطر رو به شما تبریک میگم و امیدوارم همیشه سربلند و پیروز باشین😊
چوخ تشکر 🌹🙏 همچنین

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی