از مصاحبه فرهنگیان تا UUT!
توسط Mohsen シ در تاریخ ۰۹ آذر ۱۳۹۹
توی این مدت غیابم علی الخصوص اواخر تابستون اتفاقات واقعا عجیبی افتاد!
اول از همه نتیجه کنکور بود که متاسفانه بر خلاف تصورم خیلی بهتر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم! میگین چرا متاسفانه؟ بعدا دلیلش رو میفهمین...
طبق معمول مثل هر آدم معمولی دیگه ای داشتم انتخاب رشته میکردم که یک هو دیدم پهه! چه جالب :) شهرستان ما 6 نفر آموزش ریاضی برمیدارن 2 نفر هم آموزش فیزیک! که میشه گفت واقعا بی سابقه هستش... مثل هر آدم عاقلی که به آموزش هم علاقه داشته باشه و البته توصیه خانواده و کادر مدرسمون این ها رو اول زدم . البته دو نفری هم آموزش ابتدایی برمیداشتن ولی خب من اعصاب بچه ها رو ندارم... یکبار وقتی کلاس پنجم بودم منو برای کلاس اول مبصر کردن... در این حد شلوغ و شیطون بودن که کارم به گریه کشید و بیرون اومدم :| (پسر نره خر! گریت دیگه برای چیه؟)
نتایج اولیه اومد و معلوم شد که من هم جزو اون قبولی ها هستم. پس خودم رو آماده کردم برای مصاحبه. چون مصاحبمون توی تبریز بود و خواهرم تو تبریز الان زندگی میکنه پس مشکلی در رفت و آمد و جایی که استراحت کنم نبود.
صبح مصاحبه بود و طبق معمول اون هفته اصلا اشتهای غذا نداشتم. رفتیم به محل مصاحبه که تقریبا میشه گفت بالای کوه بود و وقتی به راننده گفتیم ما میخوایم به اینجا بریم اصلا نشناخت! و اتفاقا این محل مصاحبه هم دانشگاه فرهنگیان هستش :)) خلاصه رفتیم و بعد از کلی کاغذ و فرم پر کردن و مشاهده اخلاق نیکوی بعضی بزرگواران (که بهشون هم حق میدم چون کارشون واقعا حوصله میخواد!) رسیدیم به مرحله مصاحبه عمومی... تو این مرحله چیزی که فکر میکردم "شاید" اینطوری نباشه دقیقا اتفاق افتاد! از من به زبان فارسی مصاحبه کردن :) شاید بگین خب که چی مگر فارسی رو بلد نیستی؟ بلدم ولی اگر یک زبانی رو زیاد تو محاوره استفاده نکنی حرف زدن به اون زبان واقعا سخت میشه! و چون ما ترک زبان هستیم مسلما همیشه ترکی حرف میزنیم. حالا بگذریم... از سوالات مربوط به دبیر بودن پرسیدن مثال اینکه "اگر کسی تو کلاس شلوغی کرد چیکار میکنی؟" و جواب دادم : "تذکر میدم، اگر گوش نداد نمره منفی میدم، اگر باز گوش نداد از مدیر کمک میگیرم". چه خشن :/ خلاصه سوالات رو تا جایی که میتونستم جواب میدادم تا اینکه یکی از مصاحبه کنندگان عزیز که اصلا از حرف زدنش لطف و محبت می بارید (اینو بدون شوخی میگم!) بهم گفت: آقای فرج اللهی یکی از مواردی که یک معلم داشته باشه ارتباط چشمی هست! و متاسفانه من این رو در شما نمیبینم. بهشون گفتم: "ببخشید آقا! من چون احترام خاصی رو به شما دارم ازتون خجالت میکشم که ارتباط چشمی برقرار کنم و ازتون معذبم!" دروغ هم نمیگفتم حقیقتا احترام خاصی به ایشون داشتم ولی خب جوابم حرف نداشت :)
یک سری سوال دیگه پرسیدن ولی ذهنم دچار درگیری شد و نتونستم جواب بدم یک نمونش این بود که چند تا از کتاب هایی رو که خوندی (غیر درسی) برامون بگو. اولین چیزی که به ذهنم رسید چون اون زمان زیاد اون رو میخوندم "سینوهه پزشک فرعون" بود. خواستم این رو بگم ولی دیدم عهههه! نه! نه! نههههه! این کتاب دارای اتفاقات +18 هست! بعد کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئلیو به ذهنم رسید باز یادم افتاد تو فلان دانشگاه کل اثر های پائولو کوئیلو رو جمع کردن سوزوندن :| خلاصه بهشون گفتم پراکنده میخونم ولی کتاب نهج البلاغه رو گفتم چون اتفاقا از قبل یک مقامی در اون داشتم.
از شهرستانمون پرسیدن و بهشون گفتم جاهای دیدنی خیلی زیادی نداره (جدای از مقبره شیخ محمود شبستری و حمام بنیس و مسجد جامع های شهر های مختلف و غیره) و بیشترا باغ هستش اگر اومدین تشریف بیارین باغ خودمون! خلاصه یک سری سوالات دیگه و اینکه من گفتم به تولید محتوا واقعا علاقه دارم و ادوب فلش هم قراره تا پایان سال جاری پشتیبانیش متوقف بشه و غیره. و این رو هم بهشون گفتم فرقی نمیکنه تو مصاحبه قبول بشم یا نه. در هر حال پیگیر آموزش هستم و دوست دارم خودم یک دوره آموزشی بسازم. خلاصه وقتی که از اونجا بیرون میرفتم بنظر راضی بودن و یکیشون از من پرسید : "قیمت گردو چنده :)"
از اینجا ماجرا کمی عجیب میشه... چون وقتی بیرون رفتم به اون آقایی که به نظر مسئول بهداشت یا همچین چیزی بود پرسیدم : "من مصاحبه رو انجام دادم الان میتونم برم؟" گفت: "باشه اشکالی نداره" غافل از اینکه تو طبقه سوم از ما احکام یا همون گرینش رو میپرسن!
خلاصه شاد و خوشحال با این تفکر که "عه چون حتما من زیاد تو مسجد شرکت کردم دیگه از من مصاحبه نمیکنن!" رفتم خونه. در حالیکه در خونه روی مبل دراز کشیده بودم بهم زنگ زدن.
"آقای فرج اللهی؟ شما هستین؟ چرا به گزینش تو طبقه سوم نیومدین؟ بعد از شما صد نفر اومدن شما تنها فردی هستین که نیومدین! الان بخاطر اشتباه شما هم شما به زحمت میوفتین و هم ما! فردا صبح زود بیاین"
و در این ور من در تلاش برای توضیح ماجرا هستم که اولا پرسیدم و اینطور جواب دادن حتی برگشتیم و یکبار دیگه پرسیدیم (به اصرار خواهرم!) و اینکه اصلا تابلو یا علامتی نبود و من تنها بودم و در پایان هم معذرت خواهی های مکرر و قدر دانی از تلفنی که بهم زدن :) بعله...
اتفاقات اون روز برام درس شد تا بشینم ببینم اصلا تو مصاحبه چی میپرسن! احکام رو که بیش از صد بار تو مسجد یا مدرسه خوندم. میمونه سیاسی که اصلا برای خودم سیاست مداری هستم! باور نمیکنین؟ حق دارین چون خودمم باور ندارم :|
نشستم و در مورد اتفاقات هولوکاست! فتنه منفور 88 و اینکه چند تا وزیر داریم و چیکار میکنن و مجلس چیکار میکنه خوندم :) و منتظر شدم تا فردا صبح باز برم برای گزینش.
فردا صبح باز طبق معمول استرس همیشگی (تقریبا میشه گفت حالت تهوع داشتم) رفتم داخل دانشگاه و گفتم من از دیروز موندم و این ماجرا. و باز به علت هماهنگی دقیق در کشورمون بهم گفتن وقتی نوبتت شد بیا داخل :) منم دیدم عه... هنوز یک پونزده نفری به نوبتم مونده بریم تو سایه بشینیم. وقتی رفتیم باز بهم زنگ زدن! (یا خدا! این دیگه کیه؟)
"آقاااای فرج اللهی! من اصلا این بی نظمی رو نمیتونم تحمل کنم! پس شما کجا هستین؟ مگر قرار نبود بیاین؟ من الان جلوی در هر چقدر اسمتون رو صدا میزنم خبری نیست! میگم این مورد رو حتما تو دفتر ثبت کنن!! یک معلم باید منظم باشه!"
و باز طبق معمول همون حرف هایی که دیروز گفتم رو بار دیگه زدم و در پایان چون دیدم فایده ای نداره و من هم کم مقصر نیستم شروع کردم به معذرت خواهی :)
چون دیشب منابع مطالعاتیم خوب بود تمامی سوالاتی که تو گزینش پرسیدن رو جواب دادم. البته به نظر فردی که مصاحبه میکرد حالش چندان خوب نبود (امیدوارم هر چه زودتر خوب بشن) ولی خب در هر حال. بعضی جا ها کلمات رو جور دیگه ای میشنیدم. مثلا یکبار شنیدم : "نظرتون در مورد صیغه چیه؟" (اینجا بود که تمام موها بدنم سیخ شد و تمرکز و در عین حال حالت panic mode ذهنم رو حالت فعال رفت تا ببینم چی شنیدم!!!) پرسیدم ببخشید چی گفتین؟ گفت "سییییگااار!"گفتم: "آهان سیگار (مثل اینکه یک طوفان رو پشت سر گذاشته باشم) سیگار بده! من اصلا به سیگار لب نزدم و خانوادم هم خیلی مشکل دارن و رو این موضوع حساس هستن..." با صدای بلند گفت: "من نگفتم سیگار میکشی! میخوام نظرت رو بدونم!" (احساس میکنم تو دلش یک احمق هم گفت 😂 عجب ماجرایی!) گفتم: "خب سیگار به سلامتی ضرر داره و مسلما هر چی که ضرر داره حرام هستش" این قسمت دوم فکر کنم اضافی بود ولی خب عادت من اینه دوست دارم با هر کی به زبان خودش حرف بزنم!
و از من خواستن چند کلامی از کتاب خدا قرآن رو بخونم. با دستمال قرآن رو برداشتم چون اول اینکه بهداشت رعایت بشه دوم اینکه اصلا وضو نداشتم. شروع کردم به خوندن با صوت (البته اصلا صدای خوبی ندارم.) یک بار مکث کردم چون خطش واقعا عجیب بود! در پایان بهشون گفتم من از قرآن به خط عثمان طه میخونم و بخاطر همین خوندن این برام کمی سخت بود. خلاصه ایشون هم بنظر واقعا راضی بودن و گفتن خسته نباشین و اینبار دقیق پرسیدم دیگه کارم تموم شده؟ :) گفتن بعله!
خلاصه اینطوری مصاحبه تموم شد و باز بیرون رفتم و همون آقایی که لطف کردن و زنگ زدن رو دیدم و باز معذرت خواهی کردم :))) گفتن : تکرار نشه! این ماجرای زنگ زدنه برام واقعا عجیب بود چون فکر نمیکنم معمولا این کار رو انجام بدن. بگذریم از اولین زنگی که اداره آموزش پرورش شهر خودمون زد و گفت مدارکت رو بفرست! وقت تموم میشه. (واقعا از ایشون هم ممنونم.)
و حدس بزنین چه اتفاقی افتاد! وقتی کارنامه سبز رو بررسی کردم دیدم تنها با یک رتبه از دبیری رد شدم!!! یعنی آخرین رتبه قبولی 16 بود و من 17 شدم. (رتبه سهمیه سه من 2900 بود) این رو بگم دبیری جزو اهداف من نبود ولی بخاطر هدف آموزشی که داشتم دیدم خوبه جدای از امکاناتی که در اختیار فرهنگیان قرار میدن و حتی جدای از اخلاق و احترامی که فرهنگی ها در نزد مردم دارن. و باز جدا از علاقه ای که به تک تک معلم هام داشتم علی الخصوص اون هایی که من رو باور داشتن و خیلی بهم کمک کردن (محبت هاتون رو هیچوقت فراموش نکردم و نمیکنم!) بخاطر همین کنار اومدن با این موضوع واقعا برام سخت شد... ولی خب چه میشه کرد :) دنیا که تموم نشده.
و در این حین باز متوجه یک موضوع دیگه شدم. همون اتفاق دوباره در رشته محل دانشگاه ارومیه مهندسی کامپیوتر برام اتفاق افتاده!!! یعنی فقط با یک نفر از اونجا هم رد شدم :| الله اکبر...
دانشگاهی که قبول شدم دانشگاه صنعتی ارومیه رشته مهندسی کامپیوتر بود. البته میتونستم به دانشگاه سهند یا آذربایجان به رشته برق برم ولی ترسیدم دروسی که اونجا میخونم دروس مورد علاقم نباشه و تا همیشه پشیمون بشم از انتخابم... نمیخواستم شبانه هم بزنم چون مثلا اگر به قبولی های دانشگاه تهران تو مقطع ارشد نگاه کنی از دانشگاه های ارومیه و همین صنعتی ارومیه هم هستش و کلا آینده بستگی به فرد داره و نه دانشگاه. خلاصه نگران از اینکه قراره سر من چی بیاد رفتیم برای ثبت نام (اون)ترنتی دانشگاه.
طبق معمول همون فرم هایی که برای دانشگاه فرهنگیان پر کردم رو اینجا هم پر کردم... (وی از کاغذ بازی ها واقعا خسته است!) رفتم معافیت تحصیلی رو بگیرم بهم گفتن "کجا جوون؟ :) باید بری سربازی! چون دفترچه پر نکردی و وقتش هم گذشته... علاوه بر اینکه میری سربازی اضافه خدمت هم میری که عقلت بیاد سر جاش" البته این طوری نگفتن ولی درک من از کل ماجرا همینطوری بود. ماجرا این طوری هستش که چون کرونای ملعون امتحانات کنکور رو به تعویق انداخت و نتایج هم به مراتب دیر اومد ولی گویی سربازی از جاش تکون نخورده و باید قبل از پایان شهریور دفترچه پر میگرفتیم و برگه اعزام میگرفتیم...
روزی که این خبر رو شنیدم چهارشنبه بود. زنگ زدم از دوستم پرسیدم... اونم یک چیزایی گفت و دلداری داد. زنگ زدم از دوست قدیمیم پرسیدم. اون هم چون مرامش واقعا یک بود با ماشینش اومد شهر و باز روش های مختلف رو پرسید. فایده نداشت! انگاری باید قید دانشگاه رو میزدم.
چهار شنبه و پنج شنبه و جمعه کابوسی برای من بود. چون نمیتونستم منتظر بمونم... به بدشانسی های اخیرم فکر میکردم. با اینکه به شانس اعتقادی نداشتم مجبور بودم قبول کنم چون قبول این واقعیت که همه این ها بخاطر یک شب درس نخوندن اتفاق افتاده و اگر به فرهنگیان قبول میشدم شاید اصلا کل این ماجرا اصلا وجود نداشت برای من در اون موقعیت زود بود و نمیتونستم اون همه فشار رو تحمل کنم. دیگه قانع شده بودم میرم سربازی :) البته این رو گفته بودن روز شنبه باز بیاین شاید اطلاعیه جدیدی اومد.
روز شنبه قبل از اینکه بریم به پلیس +10 به پدرم گفتم بریم به مدرسه شاید اون ها بهتر دونستن ما چیکار میتونیم بکنیم. کادر مدرسمون واقعا لطف و محبت زیادی دارن و همینکه قضیه قبول نشدن در فرهنگیان رو شنیدن ناراحت شدن و گفتن ما تمام تلاشمون رو کرده بودیم تا آقا محسن به فرهنگیان در بیاد... شاید قسمت اینطوری بوده (من فعالیت زیادی تو مدرسه داشتم. فکر کنم بهتره یک پست جدا در موردش بنویسم چون چیز های ساده ای هستش که میشه تو هر مدرسه ای که یک کامپیوتر و چاپگر و اسکنر داره اجراش کرد!). خلاصه معاون عزیزمون ماجرا رو از نظام وظیفه پیگیری کرد و قرار شد به پلیس +10 بریم. در اون زمان تازه متوجه شدم من باید یک گواهی موقت تحصیلی جدید برای دانشگاه صنعتی ارومیه میگرفتم! خلاصه گواهی رو گرفتیم و با تشکر و قدر دانی خداحافظی کردیم. رفتیم به پلیس +10 و بدون سوال و جواب معافیت رو دادن :) خلاصه از معاون عزیزمون تشکر میکنم که محبت کرد و کار ما رو راه انداخت. تو این مواقع هست که میبینین داشتن یک فرد آشنا به این امور چقدر به کمکتون میاد. پس هیچوقت با این افراد لج نکنین و همیشه حرمتشون رو رعایت کنین.
چند روز بعد به پست رفتم و مدارک رو با پست ارسال کردم و به صورت رسمی دانشجوی مهندسی کامپیوتر در دانشگاه صنعتی ارومیه شدم :) این بود کل قضیه... در مورد دانشگاهمون فکر کنم بهتر باشه در یک پست جدا در موردش بگم چون اول اینکه هنوز تازه واردم و دوم این پست حسابی طولانی شده! ولی در کل جای خوبی هستش و دانشجوی درس خون هم داریم، استاد با مهارت هم هست :) اگر تا اینجا خوندین دمتون گرم... امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشین. این بود ماجرای چند ماه بدبختی و کاغذ بازی!
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
سلام
اقا محسن تو هم مثل خودمی:/ یک نمره همش🤦♂️ باورت نمیشه چقدر این اتفاقات برام در دوران تحصیلم افتاد، تا اومدم جمعش کردم اسمون به زمین اومد.
مخصوصا برای سربازیم اینقدر که استرس داشتم، برای کنکور نداشتم:|
یعنی تو بگو سر جلسه کنکور بدون استرس داشتم به سوالات جواب میدادم(البته حواسم به وقت هم بود)
خدا عاقبت همه ما رو بخیر کنه🤦♂️
اقا من همشو خوندم، دمت خودتم گرم، بی زحمت، بقیه پستای اینجوری رو پارت پارتش کن تا به خواننده فشار نیاد:)👌
خسته نباشی
چه داستانی بود :)
منم سعی میکنم کارهای فرهنگی انجام بدم و کسی اهمیت نمیده ( یعنی من به معلم پرورشی و ... گفتم ولی گفتن برو یک هفته دیگه بهت پیام می دیم ( الان ۱۶ هفته است میخوان هفته بعد پیام بدن ) بگذریم. شاید بعدا خودم نوشتم.
اوه مای گاد چه اتفاقاتی
دوز دیسیز والا 😂 من اوزوم ده فارسی دانیشاندا کم گتیرم 😂
البته بو بیر ایکی آی دا چون آموزش آنلاینیمیز وار بیاز فارسیم تقویت اولوب 😅
لهجه م ده یاخجی لاشیب :))
هله ده گوروم اوردا گیردکان نچه دی؟ :))
یورولمیسیز 👌
به زندگی امیدوار شدم :))))
والا انقدر کرونا همه چیرو به هم ریخته که یکی از دوستام که ورودی مهر بود میگفت ثبت نام ما هنوز که هنوزه کامل نشده :/
ولی لامصب دانشگاه فرهنگیان خیلی وسوسه کنندس :/
ایران رتبه اول دنیا تو زمینه کاغذ بازی اداری 😅😶
این افتخارو هم قصد نداره نصیب کشور دیگهای کنه :/
سلام
چقدر جالب آموزنده و جذاب بود . . .
خواهش میکنم :)